در سال سوم راهنمایی، از مزیت! دارا بودن همکلاسی هایی "باج گیر" بهره فراوان می بردم!

همکلاسی های نام نبرده، به علت چند سال مردودی، قد و هیکلی مردانه داشته و بی آنکه چیزی بگویند یا کاری انجام دهند، هم قد و قامت های مرا وادار به حساب بردن می کردند!

در این زمینه، خوب به یاد دارم که آن ها تمام بچه های کلاس را وادار کرده بودند،  بخشی از خوراکی هایی که از خانه آورده بودند را مال آن ها نمایند. در واقع، قانون آن ها این بود:

"تا نپرداختن سهم ما، هیچ غذا و نوشابه ای از گلوی شما پایین نخواهد رفت"

با این حساب، قطعا، تنها فرد مشکل دار کلاس من نبودم. به همین دلیل، یکی از بچه ها که به دلیل جثه لاغر و نحیف، مقدار کمی خوراکی آورده و جهت تناول به جایی دنج و دور از دسترس رفته بود، در تیر رس نگاه صیادانه آن ها قرار گرفته و در سرع وقت، تحت محاصره واقع گردید!

همکلاسی نگون بخت، خواست باج گیرها را در مقابل عمل انجام شده قرار دهد، اما تا کل خوراکی را یک باره در دهان گذاشت، دستی محکم گلوی او را فشرده و لقمه را از پایین روی نجات داد!

به دنباله این امر، یک توسری، لقمه را در دستان باج گیر دوم انداخته و فرصت نصف کردن لقمه جویده نشده، توسط دو باجگیر، را فراهم نمود!

یکی از فعالین حقوق کودک( یا ن!) نسبت به پایین آمدن سن تن ی هشدار جدی داده و به شدت نگران اینکه برخی دختران 12 ساله از این طریق امرار معاش می کنند، گشته است.

متاسفانه، موضوع فقط مربوط به تن ی نیست و امروزه بسیاری از بچه ها دست به کارهایی که زمانی در حوزه اختصاصی بزرگترها قرار داشت، می زنند.

به عنوان نمونه، همکارم از بچه های کلاس اولی که با هم باند درست کرده و به آزار و اذیت دیگر دانش آموزان می پردازند، گلایه درست و حسابی دارد.

او می گوید که مدیر مدرسه کلا بی خیال موضوع بوده و معلم بچه ها، هم و غم خود را معطوف اینکه، مثلا، بچه ها دم "میم" را به اندازه، نه بلندتر یا کوتاهتر از حد لازم، بکشند، کرده است.

در این باره باید گفت که درست است که برای معلم کلاس اول، دم "میم" مقوله بسیار مهمی قلمداد می شود، اما آیا او نباید بداند که علاوه بر این کار باید به دم بچه ها هم بهای لازم را داده و نسبت به شناسایی بچه های دم بریده و دم در آورده هم اقدام نماید؟

آیا اموزگار خوب بچه ها نباید آگاه این باشد که اگر بچه های "اینگونه" رها شوند تا خودشان بزرگ شوند، اتفاقات خوبی برای آن ها و جامعه ای که در آن به سر می برند، نخواهد افتاد!؟


یک نفر به دفتر "رومه" زنگ می زند و از شهرداری منطقه که زباله های محله شان را به موقع جمع آوری نمی کند، شکایت می نماید. دومی به "رومه" پیامک زده و از کمبود تعداد اتوبوس های خط گلایه می کند. سومی "رومه را محل مناسبی برای درج انتقاد از بیمارستانی که به انداره کافی تخت ندارد، می داند.

اما آیا "رومه"، محل مناسبی برای درج شکایات و انتقادات اینچنینی است!؟

آیا مردم نمی دانند که برای شکایت از پیمانکاران جمع آوری زباله، باید با شهرداری تماس بگیرند؟ آیا آن ها آگاه نیستند که جهت افزایش تعداد اتوبوس های خط . باید "اتوبوسرانی" را در جریان مشکل پیش آمده قرار دهند؟ آیا "مشکل داران" مستحضر نیستند که مدیریت محترم بیمارستان یا وزارت بهداشت باید کاری کند که مشکل کمبود تخت بیمارستان . مرتفع شود؟

بعید است که جواب سوالات اینچنینی مشخص نباشد!

همه می دانیم که بیشتر مردم جواب همه پرسش های بالا را خوب می دانند، اما این را هم می دانند که نامه هایی که حالت سرگشاده پیدا نکرده و تعداد قابل توجهی از افراد از مفاد آن مطلع نمی شوند، در بیشتر اوقات، مورد توجه جدی قرار نگرفته( مورد توجه شوخی هم قرار نمی گیرد) و گره ای از مشکلات ایشان را باز نخواهند نمود.

از سوی دیگر، گروه پرشماری از مردم هستند که با اعتقاد راسخ برموضوع زیر دست به نامه نگاری یا ارسال پیامک به مطبوعات(که به درستی آن ها را "مطبوعات" نامیده اند) می زنند:

مسئولین و متصدیان امور هرگز "نامه ها" را نمی خوانند; "رومه ها" را، شاید، بخوانند!


تبعه افغانستان بود. ازم پرسید:

" شما در ایران پول آب هم می دهید؟"

جواب "معلوم است که می دهیم" را داده و متعجب اینکه چرا باید چنین سوالی را مطرح نماید، گشتم.

چند روز بعد که به مناسبتی، "در ایران آب مفت است" را شنیدم، به یاد سوال دشتی افتاده و بر به جا بودن پرسشی که برای "غریب آشنا" پیش آمده بود، مهر تایید فرود آوردم.

قطعا، ایما و اشارات ما و ضرب المثل هایی که با مناسبت یا بی مناسبت به کار می بریم، باعث می شود که خیلی از خارجی هایی که به زبان فارسی، نه حواشی و گوشه و کنایه های آن، آشنایی دارند، نتوانند با ما ارتباط برقرار کرده و در هنگام شنیدن عباراتی همچون "قابل ندارد!"، شرایط سخت و گاه اسفباری را تجربه کنند!

متاسفانه، موضوع فقط به شیوه برقراری ارتباط کلامی با بیگانگان اختصاص نداشته و ما جوری با خودمان هم حرف زده و به طریقی برای هم می نویسیم که از برقراری ارتباط درست و حسابی با هم میهنان عزیز خود نیز عاجز و ناتوان می گردیم.

در این باره، خوب به یاد دارم که در یک آزمون سراسری، بی اتفاق ماشین حساب، که ورودش به جلسه ممنوع اعلام شده بود، حضور یافته بودم.

با شروع جلسه، کلیه شرکت کنندگان، به استثنای یک نفر، ماشین حساب ها را از جیب یا کیف خارج ساخته و شروع به انجام عملیات ریاضی نمودند.

وقتی به ممتحن اعتراض کرده و "این چه وضعی است؟!" گفتم، در کمال عصبانیت پاسخ زیر را روانه گوش های من نمود:

چطور همه متوجه شده اند که منظور ما از "ماشین حساب نیاورید!"، "ماشین حساب بیاورید!" است و تو یک نفر متوجه نشده ای( هیچوقت به مفهوم "همیشه حق با اکثریت است"، به این خوبی پی نبرده بودم!)

چرایی وجود این جریان کاملا آشکار است، زیرا ما از کودکی می آموزیم که هم جوری سخن بگوییم که دیگران متوجه منظور ما شوند و هم به نحوی حرف بزنیم که با بلند ساختن دیوار حاشا، بیاناتی در مایه های "منظور من این نبود" و "منظورم را بد متوجه شدی" را سر زبان آوریم.

با این حال، متاسفانه، بر خلاف ادعایمان، آدم های بسیار باهوشی نبوده و اصلا متوجه نیستیم که دام پهن کرده سر راه دیگران، سر راه خودمان هم قرار دارد و اگر هیچ کس نتواند متوجه منظور دیگری شود یا هر کس بتواند ادعای "منظورتان را خوب متوجه نشدم" نماید، سنگ روی سنگ بند نخواهد شد( این روزها که سنگک هم به زور روی سنگ بند می شود!)


نویسنده ای، در پایان نامه کوتاهش چنین می نویسد:

"اکر فرصت بیشتری داشتم، نامه کوتاهتری می نوشتم!"

بیان فوق مبین این نکته است که آدم هایی که برای "زمان" دیگران، بیش از "وقت" خود، ارزش و احترام قائل هستند، نهایت صرفه جویی در کاربرد و ادای لغات و کلمات را به عمل آورده و بر خلاف نگارنده( و نگارنده ها!)، جملات، عبارات و متون کوتاه و خیلی کوتاه را راهی چشم و گوش شنوندگان و خوانندگان عزیز می نمایند.

بنابر آنچه گفته شد، امروز در کنار رمان های طولانی، که طرفداران خاص خود را دارند، داستان های بسیار کوتاهی که در دل خود بیش از 6 یا 10 کلمه را جای نمی دهند، درخشش خوبی یافته و هواداران پر و پا ی را تهیه و تدارک دیده اند!

شاید فرق اساسی داستان های خیلی کوتاه با رمان های بلند در این باشد که در حالی که نوشتن و خواندن یک رمان بلند وقت گرانبهایی را از نویسنده و خواننده می گیرد، بیشتر زمان صرف شده مربوط به داستان خیلی کوتاه به نویسنده برگشته و خواننده، جز لقمه چرب و نرمی که براحتی قابلیت فرو روی در گلو را دارد، چیزی در اختیار نخواهد گرفت!

برای اینکه مطلب بهتر درک شود، بهتر است با هم نگاهی به یک داستان خیلی کوتاه بیندازیم:

"دختر کنکور قبول شد، نقاش گریست!"

شاید در ابتدا به نظر برسد که این 6 کلمه که داستان تشکیل نمی دهند. واقعیت غیر از این است و نویسنده با بهره گیری از پیشینه ذهنی خوانندگان( یا شمار قابل توجهی از ایشان) دست به نگارش یک داستان درست و حسابی زده است.

"گریستن" پسر، به خاطر اتفاق خوبی که برای دختر افتاده است، می تواند به ما خاطر نشان نماید که عشق و دلدادگی بین رو طرف ماجرا، وجود داخلی داشته است(اینکه این عشق و دلدادگی به خواستگاری ختم شده یا نشده، چندان مهم نیست)

اینکه موفقیت یک دختر، پسری که او را دوست می دارد را غمگین نماید، می تواند نشانه اینکه پسر، دختر را بزودی یا در طول زمان متعلق دیگری خواهد دید، به حساب بیاید.

خیلی از دخترها همسر نقاش ساختمان نمی شوند.

بنابراین، لابد، دختر کنکور قبول نشده از لحاظ شرایط خانوادگی و اقتصادی و رفاهی، هم پایه پسر نقاش بوده که امیدهایی در دل "خواهان بالا زدن آستین ها" زنده کرده است.

قبولی دختر، متاسفانه، هم پایگی را از بین برده و موجب گشته پسر، که احتمالا فاقد تحصیلات دانشگاهی و مدارک مربوطه بوده، "مدرک که بگیرد مرا نخواهد پسندید" گفته و بر حال زار خود های های بگرید.

معلوم است که نوشتن یک داستان 6 کلمه ای که این همه مفهوم را در دل خود جای داده باشد کار هر کسی نیست و نویسنده ای حاذق و کاربلد می خواهد.

با کمال تاثر، همچنان که گفته شد، ما ایرانی ها، منجمله خود نگارنده، چندان اهل "گزیده گویی" و "گزیده نویسی" نیستیم(یعنی اصلا یادمان نداده اند!)

موضوع بالا بخوبی هر چه تمامتر در گزارشات ارائه شده به مقامات بالاتر دیده می شود.

حتما شما هم "یک گزارش خوب باید جامع و مانع باشد" را شنیده اید.

در این عبارت، "جامع بودن" به مفهوم نداشتن کمی و کسری است، یعنی یک گزارش خوب باید دارای تمامی آن چیزهایی که جایشان داخل گزارش است، باشد.

از سوی دیگر، "مانع بودن" به این معنی است که گزارش باید عاری از چیزهای بی ربطی که جای خالیشان در گزارشات دیگران بخوبی احساس می شود!، باشد.

با این حساب، د،ر حالی که خیلی از ایرانیان، چشمان خود را به "جامع" بودن یا نبودن گزارشات دوخته و گاه نسبت به وقوع دومی ایرادات جدی وارد می کنند، کمتر کسی "چرا گزارش مانع نیست؟" و "این چیزهایی که نوشته ای به درد چه کسی می خورد؟" را بر زبان می آورد.

جالب است که این قضیه در حرف زدن هم مصداق دارد و در حالی که بسیاری از افراد به دیگران، "چرا حرف نمی زنی؟" می گویند، شمار کمی از ایشان "چرا اینقدر زیاد حرف می زنی؟" را پیشکش آنانی که می خواهند همه دانسته های خود را "رو" نمایند، می کنند.

جهت حسن ختام، بد نیست به مکاتبه ویکتور هوگو و ناشرش هم اشاره ای داشته باشیم:

وقتی هوگو می خواست از میزان بینوایان، بی آنکه هزینه قابل توجهی را پرداخت نماید، مطلع گردد، تلگراف زیر را مخابره کرد:

"؟"

جواب ناشر، که می خواست "بیشتر از حد انتظار بود" را اطلاع رسانی نماید، بصورت ذیل بود:

"!"

پ ن: تلگراف های فوق، کوتاهترین تلگراف های دنیا محسوب می شوند(معلوم نیست!)


مرد در نهایت بی خیالی، در اتوبان تهران کرج مشغول رانندگی بود که صدای رادیو پیام او را کاملا به خود آورد:

"شنوندگان عزیز! توجه داشته باشید! یک نفر در اتوبان تهران کرج در خلاف جهت در حال رانندگی است. مراقب باشید با او تصادف نکنید"

با شنیدن پیام، مرد نزد خود اندیشید:" یکی دو نفر نیست که! همه دارند بر خلاف جهت رانندگی می کنند!"

طنز بالا واقعا طنز نیست، زیرا شمار زیادی از ما، بی آنکه خودمان را ببینیم، چشم به اعمال الباقی ایرانیان دوخته و در دل یا سر زبان "کاش کارشان را درست انجام می دادند" می گوییم:

راننده تاکسی در حالی که مدام از بین ماشین ها لایی می کشد و کوچکترین اعتنایی به مقررات راهنمایی و رانندگی ندارد "جای بودم می دانستم چه کنم" را بر زبان می آورد.

مغازه داری که اجناس تاریخ گذشته را قاطی و لابلای کالاهای تاریخ نگذشه گذارده تا آن ها را به برکت تاریخ انقضاهای ریز و نادیدنی،  بی حواسی مردم و یا کم سویی چشمان عینکی ها و کهنسالان، هر چه سریعتر راهی محل کارها یا خانه های مردم نماید، دایم بر نمایندگان مجلس ایراد وارد کرده و آن ها را بیش از تکیه زدن بر کرسی های مجلس، لایق نشستن بر راحتی های داخل خانه می داند.

 کارفرمایی که حق و حقوق کارمند و کارگر را به اندازه و به موقع نمی دهد، زیر دستان خود را با شاغلین کشورهای اروپایی مقایسه کرده و همواره "کار کردن را باید از آن ها یاد بگیرند" می گوید.

یادش به خیر! دوستی داشتم که وقتی به او "جای من بودی چه می کردی؟" می گفتم، در جواب، "من در جای خودم هم درست نمی دانم چه باید بکنم" را بیان می کرد.

شک نیست که اگر یک تار موی این دوست در تن بسیاری از مردم و مسئولین بود، اوضاع جامعه به مراتب بهتر از آنچه هست می گردید، زیرا آن هایی که اول خودشان را می دیدند، تنها پس از اینکه کارنامه اعمال و اخلاق و رفتارشان را "مورد قبول واقع شده" ملاحظه می کردند، سراغی از دیگران گرفته و "کارنامه ات را نشان بده!" می گفتند!


"بینی" ابزار حس بویایی است. با این حال شما فقط وقتی خوب "می بینی" که از چشمانت به نحو احسن استفاده کرده باشی!

جالب این است که "خوش بینی" ربطی به "بینی" و "چشم" نداشته و بیش از هر چیز از حالات روحی آدمی سرچشمه می گیرد.

آدم ها وقتی سرخوش هستند که "دل و دماغ" داشته باشند، اما این نیز موضوع جالبی است که خوشحالی آن ها به اینکه "دماغ" بابایشان چاق باشد هم ربط پیدا می کند.

انسان ها با پاهایشان راه می روند. با این حال، پیش می آید که دماغ آن ها هم راه بیفتد!

بچه هایی که پینوکیو خوانده اند، "بینی" را ابزار حس صداقت دانسته و از روی کوتاهی و بلندی دماغ آدم ها، آن ها را شایسته اعتماد یا غیر قابل اعتماد می دانند.

"بینی" بخوبی نشان دهنده این که اوضاع و احوال مالی آدم ها زیر و رو شده است، می باشد، زیرا افراد به مجرد اینکه دستشان به دهانشان می رسد، قبل از هر عملی به فکر جراحی "بینی" می افتند.

البته می تواند ذهنمان به جای بد متمایل نگردد و به این فکر کنیم که دماغ عمل کرده ها بیش از خودنمایی، مایلند خود را نزد بچه های "پینوکیو خوانده"، معصوم و شایان اعتماد معرفی نمایند.

در بسیاری آدم ها "بینی" کمک می کند که اشیا و اشخاص خوب دیده شوند، زیرا برای وسیله خوب دیدن عینکی ها هیچ تکیه گاهی بهتر و قابل اعتمادتر از "گوش و بینی"، که جلو و دسته های عینک رویشان سوار می شوند، وجود ندارد!


نابغه بزرگ جهانی و مخترع شناخته شده برق با بیان "نبوغ عبارت از 1 درصد استعداد و 99 درصد اراده می باشد"، دست به یک خودزنی تمام عیار زده است.

برای اینکه متوجه "چرا اینگونه است؟" گردیم، بهتر است به یکی از ماجراهای خواندنی و شنیدنی داستان زندگی "توماس" اشاره نماییم:

آزمایشگاه ادیسون آتش گرفته و پسر ادیسون خوب می دانست که شنیدن این خبر تا چه اندازه می تواند به روح و روان "پدر" ضربه جبران ناپذیر وارد کند.

ادیسون بزرگ دیگر جوان نبود و برای بازسازی و نوسازی آزمایشگاه فرصت چندانی در اختیار نداشت.

در حالی که "پسر" به شدت نگران حال روحی "پدر" بود، او را در حال مشاهده آزمایشگاه در حال سوختن پیدا کرد.

چهره "پدر" نشانی از ناراحتی نداشت و این موضوع تعجب "پسر" را بر انگیخت:

"ازمایشگاه شما در حال سوختن است و شما در کمال خونسردی فقط تماشا می کنید!؟"

"پدر" در جواب گفت:" تنها کاری که می توانستم انجام دهم این بود که آتش نشانی را خبر کنم که این کار را کرده ام. اما حال که کاری نمی توان کرد، چرا باید خود را از مشاهده زیبایی های یک آتش شعله ور محروم نمایم!"

نکته جالب ماجرا این است که بسیاری از اختراعات بزرگ ادیسون پس از این تاریخ و بازسازی و نوسازی آزمایشگاه پای بر عرصه وجود می گذارند.

با این حساب، قطعا، خوش بینی مفرط ادیسون در موفقیت های او نقشی اساسی ایفا کرده است; خوش بینی مفرطی که نه تنها باعث شد ادیسون به سوزاندن یکی دو لامپ اکتفا نکرده و تا دلتان بخواهد(یعنی تا دلش بخواهد!) لامپ بسوزاند، بلکه موجب گردید که وقتی توماس جوان جهت پیشبرد اهداف علمی،  یک واگن قطار و یک گوش خود را از دست رفته می بیند، بر خلاف بسیاری از ما، پا پس نکشیده و "از این راه به جایی نخواهم رسید" را بر زبان نیاورد.


کارشناس صدا و سیما "ما گرم شدن کره زمین را قبول نداریم" را راهی گوش های بینندگان و شنوندگان عزیز و گرامی می سازد. آیا حق با اوست!؟ جواب دادن به این سوال خیلی سخت نیست، اما اجازه دهید قبل از پاسخگویی به بیان دو حکایت خواندنی بپردازیم:

حکایت نخست: ملانصر الدین در جمع دوستان ادعای "زور من از دوران جوانی فرقی نکرده است!" را مطرح می سازد. یکی از دوستان، در نهایت شگفت زدگی، "آیا برای ادعای بزرگت دلیلی هم داری؟" را قید می کند.

ملانصرالدین در کمال خونسردی جواب می دهد:" آری! در خانه قدیمی ما هاون بزرگی قرار دارد که در دوران جوانی از بلند کردن آن عاجز بودم. حالا که سنی از من گذشته و وارد دوران کهنسالی شده ام هم از بلند کردن هاون عاجزم. با این حساب براحتی می توان نتیجه گرفت که زور من از دوران جوانی فرقی نکرده است!"

حکایت دوم: مرد دستپاچه و در کمال نگرانی نزد سخنران مراسم رفته و گفت:" ببخشید! گفتید چند سال دیگر کره زمین نابود خواهد شد؟"

سخنران مرد مظطرب را بر انداز کرده و در پاسخ "یک میلیارد سال دیگر" را قید کرد.

مرد نفسی به راحتی کشیده و گفت: خیالم راحت شد. فکر کردم که در سخنرانی خود " زمین یک میلیون سال دیگر از بین خواهد رفت" را عنوان فرمودید.

بر خلاف تصور، روایت های بالا نگاهی طنز گونه به ماجراها و رویدادهای دور و بر و دور از بر ما نداشته و از وجود واقعیت هایی کتمان ناپذیر حکایت می کنند:

به عنوان مثال، آن هایی که با عدم احساس گرما در این موقع سال، به یاد پارسال، همین موقع ها، افتاده و " آن موقع هم گرمم نبود" می گویند، هر آن ممکن است به نتیجه "کره زمین گرم تر نشده است" برسند!

از سوی دیگر، بر خلاف شماری از مردم که برای خود عمر میلیاردی قائل بوده و به این مناسبت نگران اینند که به علت عمر میلیونی زمین روزی به چشم خود ببینند که جانشان(همراه کره زمین!) می رود، عده ای هم هستند که با فکر کردن به "فوق فوقش صد سال دیگر زنده باشیم"، اهمیت نابودی حیات در اثر گرمایش جهانی را تقریبا "هیچ" گرفته و همچون مورچه ای که فقط وقتی آب او را می برد فریاد " به هوش باشید! دنیا را آب می برد!" بلند ساخته بود، بر لب اورده های خود را وفق "مگر اصلا مهم است!" ساماندهی می نمایند!

منتشر شده در سایت فرارو


ایستگاه مترو توحید روبروی ایستگاه اتوبوس آزادی قرار دارد و این در حالی است که ایستگاه اتوبوس توحید، یک ایستگاه بالاتر از ایستگاه اتوبوس آزادی(بطرف تجریش) است.

اگر موضوع بالا در کنار ویژگی برجسته بسیاری از مسافرین ایرانی، تنبلی در ادای آدرس کامل، و مشخصه بارز برخی از رانندگان، سوء استفاده از آدرس غلط دادن مسافرین، همراه شود، ناگفته پیدا است که خیلی از مسافرین گوینده "آزادی؟!" و "توحید؟!"سر از مقصد و مقصود در نخواهند آورد!

نکته جالب این است که مترو و اتوبوس زیر مجموعه یک تشکیلات هستند و از آنجا که هر دو در زمره وسایط نقلیه عمومی به شمار می آیند، باید تا حدودی زیادتر با هم هماهنگ باشند.

با این حساب و وقتی اینطور نیست، تکلیف هماهنگی و همکاری دیگر سازمان ها، نهادها، ادارات و . که گاه با هم تضاد منافع هم دارند، کاملا معلوم می باشد.

دوستی می گفت:" در کشورهای اروپایی، اول زیر ساخت ها(آب و برق و گاز و تلفن) را مهیا می کنند و بعد نوبت به آسفالت کردن(ذهنتان جای بد نرود!) می رسد.

این در حالی است که در کشور ما، ابتدا سر و کله آسفالت کار پیدا شده و بعد نوبت کندن آن و کارگذاری آب و برق و گاز و تلفن فرا می رسد.”

قطعا،  آن دوست تا اندازه ای درست می گفت، فقط خدا کند که او فقط تا اندازه ای درست گفته باشد!


قطعا، تاکنون، چشمان "ماهواره بین ها" به جمال مسابقاتی که در آن ها به نفر یا نفرات برگزیده جوایزی ارزنده اهدا می شود، روشن شده است:

در یک مسابقه، به آنی که دستپخت بهتر دارد جایزه می دهند، در دومی "صدای برتر" را مستحق دریافت هدیه می دانند و در سومی، کسی که اشعار را بهتر از بر کرده و در مدت زمان طولانی تری به خاطر سپرده است، کادویی به رسم یادبود دشت می کند.

در کشور ما، زیاد از این خبرها نیست و بیشتر جوایز، متعاقب پاسخگویی به سوالات پیش پافتاده ای که جوب هایشان را همگان دانند و یا شرکت صرف در مراسم قرعه کشی، نصیب شرکت کنندگان "کم دان" یا "خوش اقبال" می گردند.

نتیجه چنین طرز برخوردهایی کاملا مشخص است:

در حالی که آن هایی که در آنور آب زندگی می کنند یاد می گیرند که به برکت هوش و استعداد ذاتی، تمرینات و ممارست های طولانی یا هر دو سر از جاهایی که لیاقتش را دارند در بیاورند، ما می آموزیم که در طول زندگی می باید بیش و پیش از هر چیز، گفته هایی در مایه های "گلیم بخت کسی را که بافته اند سیاه       به آب زمزم و کوثر سپید نتوان کرد" و "اصل با بودن بخت است نه دانستن کار ." را آویزه روح و روان خویش قرار دهیم( انصافا "کار" خیلی وقت است که از مرحله "چشم" و "گوش" عبور نموده است)


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ناب گیم | بزرگترین مرجع ویرایشات بازی ها دختر پاییزی عاشق طلا بانو PSP GAMES پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان تور خارجی | بلیط هواپیما | رزرو هتل | گلفام سفر دانلود فایلهای مهندسی طراحی سایت و وبلاگ